
:: بنشین و تماشا کن... از کوه پریدن را ::
.
.
.
:
چشمان تو یادم داد؛ فریاد کشیدن را
تا قله به سر رفتن... از کوه پریدن را
اصرار نکن بانو... این پیچ و خمِ وحشی
در مسخره پیچانده، رویای رسیدن را
تا بوده همین بوده... از کاسه ی هم خوردیم
در ما ابدی کردند، آدابِ چریدن را
در ذهنِ پلیدِ زن... هر لحظه در این نیت
بالا بزند هر شب، آن دامنِ ساتَن را
تصویرِ بدی دارد... هر نیمه ی لختِ عشق...
از بس درِ خود کم کرد؛ اندازه ی یک زن را
در مصرع پایانی، از قله صدا بارید
بنشین و تماشا کن... از کوه پریدن را
.